نسخه صوتی این متن :
- نقد کتاب ملت عشق Hatefblog.ir
لینک نسخه صوتی این کتاب : دریافت کنید
ملت عشق، کتابی خاص، نویسندهای خاص، برای مخاطبی مخصوص
این کتاب در دو زمان مختلف روایت میشود که زمان اول زمان شمس تبریزیست و زمان دوم حال است و در آمریکا اتفاق میافتد . داستانها جسته گریخته اتفاق میافتند . من دکترای ادبیات ندارم و هیچ نظر تخصصی روی این کتاب نمی توانم بدهم . اما به عنوان یک کتابخوان حرفهای دوست دارم نظر شخصی خودم رو در مورد این کتاب در این پست وبلاگم بنویسم . شما میتوانید همین پست را در پادکست هاتف هم بشنوید . چون در مورد این کتاب در پادکست هاتف هم صحبت کردم و نقدهایی براش وارد دونستم و پیشنهاداتی رو هم دادم . شاید بتوان آن را یک اثر ادبی خواند و یک رمان اما این کتاب واقعا لایق این افتخارات را آن طور که باید ندارد . طبق متنی که من از این کتاب مطالعه کردم کتاب ناخوشایندی هایی داشت که در ادامه مطلب به خدمتتان عرض میکنم . به طور خلاصه اما برای اینکه در ادامه مطلب قسمتی از داستان لو رفته عرض میکنم که کتاب را میتوان به عنوان یک رمان که قسمتی از تاریخچه مولانا و شمس درونش هست (که صد درصد هم درست نیست) میتوان به آن نگاه کرد و خواند اما اینکه شما با این کتاب مولاناشناس میشوید و یا این کتاب اثر برتر قرن اخیر است شاید اغراق قشنگی در مورد این کتابی که من اصلا آن را دوست نداشتم نباشد . ادامه مطلب قسمتی از کتاب را لو میدهد.
ملت عشق . الیف شافاک
تذکر : در زیر قسمتی از متن کتاب آمده است . در صورتی که آن را نخواندهاید اخطار لو رفتن داستان است.
داستان در دو زمان روایت میشود . اولی زمان شمس و دومی زمان حال در بوستون . داستان از دیدگاه چند شخص روایت میشود که شاخص ترینهایی که خاطرم هست اللا،شمس،مولانا،پسر کوچک مولانا،پسر بزرگ مولانا، چند شیخ درویش،گدای جذامی،یک هرزه توبه کننده،کیمیا دخترخوانده مولانا و مابقی شخصیتها است . ابتدا شخصی یک کتاب به انتشاراتی که الا در آن دستیار دستیار ویراستار بوده ارسال میشه و ویراستار کتاب رو به دستیار خودش و دستیار کتاب رو به اللا که دستیار دوم بوده میدهد که بخواند و ببیند این کتاب ارزش چاپ دارد یا خیر. در آنجا وقتی اللا که از قضا زندگیاش هم بد بوده و نمیفهمیده عشق یعنی چه و یک زن خانهدار وظیفهشناس و وفادار به زندگیای هم بوده مشغول خواندن این کتاب میشه و با شخصی به اسم عزیز آشنا میشه . در ابتدا ایمیلی به عزیز ارسال میکنه و در مورد کتاب توضیحاتی ارایه میده و بعد در نهایت ایمیل بازی ها میشود جدا شدن اللا از همسرش و رفتن به پیش عزیز که من ارتباطش را به مولانا و شمس اصلا نمیدانم. در داستان موازی که در دوران مولانا درحال انجامه هم از دید سلیمان شراب خوار و گدای جذامی و شمس و.. روایت میشه و این داستانها شامل قدری تاریخ به همراه قوه تخیل نویسنده بوده که در نهایت شمس را کشته و به درون یک چاه میاندازند . و مابقی داستانها
ملت عشق کتاب خوبی نبود . لایق این میزان تعریف هم نیست . من صرفا اون چیزهایی که به نظرم میآد این کتاب خوب نیست رو به صورت تکه تکه و بیترتیب سیاهه میکنم .
اولا این کتاب رو یک فمنیست نوشته . من خودم با وجود اینکه یک آقا هستم به صورت بنیادین با اصل فمنیسم موافقم . با این تعریف که برابری باید وجود داشته باشه . جنس زن نه پایینتر از مرده و نه بالاتر از مرده . فمنیسم رو شاید بهتر باشه از فمن تبدیل کرد به هیومن و هیومنیسم تعریف قشنگتری باشه . برابری زن و مرد . همانطور که قانون یک سری حقوقی برای مرد قایل شده باید این حقوق به عدالت برای خانمها هم برقرار بشه . باید توی اداره بر حسب توانایی استخدام صورت بگیره نه جنسیت و ملاک انسان باشه نه جنس. اگر برنامهنویس یک شرکت بیشتر آقایونن یعنی ما در آموزش خانمهای کمتری جذب کردیم و شرایط باید کاملا برابر باشه . ولی فمنیسم روز به روز به سمت توحش بیشتری میره . از عدم تمکین گرفته تا دیدن مرد به عنوان جنس دوم . یعنی ایده قشنگ برابری دچار کج فهمی شده و درونش تناقض ایجاد شده . مسلما شاید بیشتر آقایون با برابری موافق باشند ولی قطعا با عقیده خطرناک چه برتری مرد به زن و چه برتری زن به مرد مبارزه میکنند و حتی من هم مخالف این قضیه هستم . اینکه اتحادی شکل بگیره بر علیه مردان بطوری که هیچ مردانی بر علیه زنان هیچ اجتماعی تشکیل ندادند . این قشر با تفکرات غلط همیشه مرد رو مقصر میدونند . یعنی حتی مرد با متولد شدنش هم مقصره و جهانی رو عاری از مرد میدونند . از آنجایی که خانم شافاک هم احساس میکنم از این نوع فمنیسم ها باشه نباید یک نویسنده اینقدر جانبدارانه عقاید خودش رو به داستان تزریق کنه . داستان خوب یک داستان بی طرفه . اما این یک ایراد بزرگی برای یک نویسنده است که کتابی بنویسه که داخلش اول زن رو یک موجود مظلوم وفادار جلوه بده بعد مرد رو کثیف نشون بده بعدم که جدا شدنشون با یک مرد خائن دیگه! اینجا نویسنده جانبدارانه نوشته . من اصلا منکر این نمیشوم که مرد بد وجود ندارد . اما این شخصیت تاریک نیازی به ساختن ندارد .
دوما آیا نیازی بود که برای یک داستان زرد داستان شمس و مولانا چپانده شود؟ برای اینکه عزیز را یک شخص محق برای اللا بدونیم نیازی نبود که نویسنده دست به دامان شمس و مولانا شود تا بر ما ثابت کند . گرچه نظر من این است که داستان شمس و مولانا نوشته شده برای شاید فروش بیشتر اما اصلا این دو هیچ ارتباطی با هم نداشتند!
سوما این فکر فمنیستی آنقدر داخل کتاب بولد بود که هنگام خواندن متن شک بردم و وقتی نام نویسنده رو سرچ کردم متوجه شدم که بلی نویسنده از آن فمنیسمهاست . شخصیت پردازی در یک کلام افتضاح بود . انگار کلا همه چیز تقصیر مرد است . مردها بر سر زن روسپی ریختند، مرد اللا خائن بود که اللا رفت، شمس عشق را نفهمید و کیمیا را عاشق و کیمیای مظلوم با درد عشق شمس فوت شد! شخصیت پردازیها واقعا بد بودند و دلیل محبوبیت این کتاب هنوز برای من روشن نیست! من هیچ دشمنی با فمنیسم ها ندارم و هیچگونه مخالفتی هم با این مکتب ندارم اما وقتی اینقدر ناگوار جنس مرد رو تعریف میکنه یکم برای منی که به برابری بیشتر معتقدم عصبانی میکنه
چهارما این کتاب رسما پاشاندن خانواده رو تبلیغ میکنه و با لباس عشق درویشی قصد داره به این حرکت زشت و زننده یک حالت عرفانی هم بدهد . برای توجیه بیشتر و حس همزاد پندازی و دلسوزی خواننده کتاب با شخصیت اللا شوهر وی را نیز یک آدم عیاش معرفی کرده و در اصل مهر تاییدی به ترک کردن اللا میزند . گویی اللا درستترین کار را در زندگیاش کرده . اما بر دیدگاههای دیگر آیا حرکت اللا در آن شرایط حرکت درستی بود؟
پنجما ارتباط عشق الهی و عرفانی شمس و مولانا به این داستان چیپ و زرد برای من هرگز مشخص نشد . رها کردن مسولیت عاطفی که یک مادر به فرزندانش دارد آن هم در حساسترین موقعیت که دختر بزرگ در حال شوهر کردن و بلوغ اجتماعی است و دو فرزند کوچکتر هم به مادر نیاز دارند آن هم با توجیه یک شوهر هوسباز که با منشی خودش رابطه دارد (آنهم به گونهای زیرکانه نوشته شده که ظاهرا اثبات نمیکند اما در ذهن مخاطب القا میکند که بلی جورج داستان خائن است) پس کاملا یک عمل انسانی و درست است . آیا یک کاسه کردن جنس عشقی که مد نظر مولانا و شمس است با این داستان اصلا منطقی و درست است؟ این نشان از این دارد که نویسنده هیچگونه اطلاعاتی در این زمینه نداشته و به درک نرسیده و صرفا از منابع برای اینکه داستانهای شمس و مولانا درست تر به نظر بیایند استفاده کرده است
ششما عشق بر خلاف آسیب زدن و آسیب دیدن است . عشق بر خلاف ضربه زدن و ضربه خوردن است . عشق برخلاف درد و رنج است . آیا شخصیت زاهار که خود را یک صوفی و شمس شناس میشناسد و از طرفی میداند که سه ماه بیشتر زنده نیست چرا باید با ارسال ایمیلهای احساسی به اصطلاح مخ خانمی در آمریکا را بزند و او را شیفته خودش کند؟ اگر او درویش مسلک است و عشق حقیقی را فهمیده باید به درک سادهی این مساله واقف و مطلع باشد . از طرفی زاهار میدانست که اللا فرزند دارد و با وجود داشتن فرزند آیا انسانی و درست بود که این زن را مجاب کند (نه اینکه پیشنهاد پاشیدن زندگی را بدهد اما با رفتار زن را منصرف از زندگی کند) و بعد این خانم بدون توجه به بچههایش به سمت این شخص برود و به طور کامل حتی فرزندانش را ترک کند! گویی که زاهار در حد شمس بوده و اللا را به آتش عشق آتش زده و اللا حالا دیگر مظلوم و بدبخت نیست و لگدی بر کودکانش هم زده و فقط حالا خودش مهم است! خنده دار نیست؟
هفتما اللا مورد ظلم همسر قرار گرفته بود و همسرش به او خیانت کرده بود . اما راه حل درست آیا رفتن روی یک مرد دیگری که مدعی است شمس است و حتی در کتابش هم شمس را به شکل خودش دیده بود؟ آیا برای اینکه کودکان ضربه نبینند درست بود که این زندگی خراب شود و از بین برود؟ قسمت وحشتناک متن که به نظرم این کتاب رو به یک زباله خالص تبدیل میکند!
هشتما کسی که به آن حد از عرفان رسیده و از آن جام عشق نوشیده باشد عزیز زاهار نمیشود که خودش را در حد شمس ببیند و بگوید واو من رشتههای عرفان را پاره کردم (از ایمیلهای ارسالیاش میتوان این همه چی دانی را دید ) و بعد یک زن شوهردار را به سمت خودش جذب کند . فمنیسم بودن نویسنده حتی تا این حد رفته که عقدههای درونی اللا را از زندگی مشترکش که مقصرش شوهرش بوده با انتقام پاسخ بدهد و حتی در نهایت برای عزیز هم نباشد چون عزیز باید بمیرد . از طرفی شخصیت عزیز را زیاد از حد بزرگ نشان داده که مانند شمس کوچ میکند و به دنیای دیگر میرود ! یکی کردن عزیز زاهار با شمس غلطترین و ایراد ترین اتفاق نوشته است .
نهما نمیتوان همه چیز را نرم سازی کرد! آنهم چیزی مثل اسلام را .. اینکه از دید اسلام نرم به مسایل نگاه کرد ایراد بزرگیست که به اثر وارد است اما زیاد در موردش صحبت نمیکنم. نرم سازی برخی چیزها یعنی دروغ!
دهما این کتاب بسیار عوامانه و ضعیف نوشته شده است . اگر شما میخواهید با مولانا آشنا شوید گزینههای بهتری در اختیار هستند که میتوانید این تاریخچه را مطالعه کنید .یک سری اطلاعات نادرست که با قوه تخیل نوشته شده نمیتواند شناخت کافی از مولانا به شما بدهد . مهمترین قسمت آن هم اشعار و حرفهای مولویست نه اینکه او که بود و چه کرد
یازدهما شاید اگر فهم اللا از عشقی که در کتاب مد نظر بود درست بود اللا به دنبال شناخت عشق واقعی میرفت و خودش را میشناخت داستان بیشتر شباهت پیدا میکرد به موضوع مولوی و شمس اما میبینیم که اینطور نشد و کلا درک دیگری از عشق نتیجه شد گویی شما از یک قضیه ۲+۲ نتیجه ۱۷ را بگیرید و یکی نبود به این خانم شافاک بگوید که دوست عزیز آن یکی شیر است اندر بادیه … وان یکی شیر است اندر بادیه ، آن یکی شیر است که آدم میخورد … وان یکی شیر است که آدم میخورد!!!
دوازدهما غیبت اول شمس ظاهرا با هماهنگی بوده و اصلا ایشان ناپدید نشده بود و به دمشق رفته بود . اما در نوشته به گونهای روایت شده که انگار شمس ناگهان پنهان میشود
سیزدهما در داستان نوشته شد که ابتدا شمس با دلبری نظر کیمیا را به خودش جلب میکند ولی بعد از ازدواج کیمیا را حتی محل هم نمیگذارد و کیمیای مظلوم از عشق او میمیرد . ترکیب فمنیسم و علاقه به شمس تبریزی میشود این خزعبلی که میبینید . فمنیسم نویسنده شمس را شبیه یک آدم رذل و خبیث کرده که اول دختری را وابسته خودش میکند و به دلیل کرم درون بعد ازدواج دیگر وی را حتی دست هم نمیزند! خیلی دیدگاه از این داستان توسط مخاطب می تواند دربیاید . یعنی اولا چون علاقه به شمس وجود داشته این حرکت را زده که بگوید شمس آنقدر درگیر عرفان بود که جنس مخالف حتی برایش مهم نبود اما از طرفی آن قسمت فمنیستش میگوید که آنقدر رذل است که کیمیا را عاشق ولی حتی دست هم نزد به او! در صورتی که داستان بدین گونه نیست . شمس عاشق کیمیا شده بود و کیمیا را دوست داشت . حتی به خاطر کیمیا بود که در قونیه پابند شده بود و نمیتوانست برود . از طرفی مولانا هم دید شرایط محیاست پس با خودش فکر کرد که اگر شمس کیمیا را بگیرد همینجا خواهد ماند . شمس درویشی بود که یکجانشین نبود . بیابانگرد بود و همیشه مشغول یاد دادن یا یادگرفتن بود و کسب علم و عرفان. همسرداری بلد نبود . از طرفی آنقدر عاشق و دلبسته کیمیا بود که حتی دوست نداشت نامحرمی او را ببیند . از آن عشقهای بیپایان و بسیار زیاد . نقل است در روایتی که به دلیل اینکه کیمیا بیرون رفته بود شمس کیمیا را به حدی کتک میزند که کیمیا بعد از یک مریضی بعد از این کتک جان خودش را از دست میدهد! بلد نبودن همسرداری و از طرفی آن عشق بی اندازه باعث این اتفاق شد نه تمکین نکردن شمس! پس این داستان از بن غلط بود .
چهاردهما با استناد به مطلبی که در سیزدهما عرض کردم پس شمس انقدر درگیر عرفان و روحانیت بوده که اصلا همسرداری بلد نبوده . حال فرضا که روایت خانم شافاک در این داستان حقیقت محض باشد و من اشتباه میکنم . پس خانم شافاک بر این باور است که شمس آنقدر درگیر عرفان و روحانیت بوده که اصلا کیمیا را ندیده و کیمیای زن مظلوم از عشق و وفاداری میمیرد! و از طرفی بسیار سعی شده که حرکات زننده عزیز زاهار به شمس نسبت داده شود و عزیز زاهار را شمس دوران امروز معرفی کند . پس عزیز زاهار اصولا نباید اعتنایی به اللا میکرد نه اینکه با ایمیلها سعی کند اللا را به سمت خودش جذب کند! یک آدم منافق مدعی که هیچ چیز رفتارش شبیه شمس نیست اما نویسنده بنا به دلیلی که ما اصلا نمیدانیم زور میزند که این زاهار را به جای شمس امروزی جا بزند . یکی کردن یک شخصی که صرفا یک هیچهایک کننده و یک هپی بود با شمس ….. خنده داره
پانزدهما یکی از پسران مولانا از شمس بدش میآمد چون درگیر غرور شده بود . این پسر با افراد زیادی دست به یکی شدند و بر علیه شمس شوریدند و به همین دلیل است که مولانا از آن پسر خوشش نمیآمد . اما اینکه کشته شدن شمس رو به گردن پسر بیندازند کمی دور از عقل به نظر میرسد . بعد از مرگ کیمیا مسلما دیگر شمس در قونیه ماندنی نبود و بنا بر روایتی شمس ناپدید شد . اینکه شمس رو کشته باشند احتمال کمتریست که به ذهن میرسه و شمس به روایتهایی مجددا ناپدید شده و از آن شهر رفته است که در این داستان قتل و چاه آب و…..
شانزدهما چون شمس دیدگاه درویشی داشت و خب مولوی رو که یک شخص متشرع بود رو تبدیل به یک آدم دیگری میکند توسط عالمهای دینی زمان خودشون مورد نکوهش بسیار قرار میگرفتند . از طرفی چون سواد این دو بسیار بالا بود و در اکثر بحث ها حرفهایی میزدند که بیشتر با عقل جور در میآمد و این باعث به وجود آمدن کینه میشد . حتی در برخی روایتهای نامعتبر گفته شده که شمس و مولوی روزها در اتاق با هم وقت میگذراندند که احتمال همجنسگرایی بوده که این کاملا معلومه که دیدگاه همراه بغض و حسد بوده و نمیتونسته واقعیت داشته باشد . مخصوصا امروزه که این امر خیلی مطرح هم میشود شاید خواننده با اینکه هی حضور مولوی کنار شمس به حدی بود که نیازهای زناشویی هم نداشت یک ایراد بزرگ کتاب بود که حتی در قسمتی یادم هست که همسر ایشون کنجکاو بود که چرا هنوز بیرون نیامده اند !
در نهایت این رمان را میتوان در حد یک کتاب داستان ساده دانست که قسمتی از تاریخ درونش آورده شده است اما نمیتوان برای مولویشناسی و شمسشناسی به آن استناد کرد و یا از آن استفاده کرد . کتاب اصلا کامل نیست و نمیتوان هم رده آثاری چون پله پله تا ملاقات خدا دانست . تنها به عنوان یک رمان ساده با یک دیدگاه بیسیک خوب است و واقعا لایق این همه تعریف و تمجید نیست . اما من نقطه قوت داستان رو آن مریض جذامی میبینم که از زندگی بریده بود . سوالاتی بنیادین مطرح میکرد . میگفت آیا مولانا من را میبیند؟ من گمم! این شاید نقطه اوح داستان و شاید نقدی بود بر کسی که مورد لطف همه است ولی حواسش به خیلی چیزها نیست