مردی به نام اوه ( تلفظ درست UVE ) که نوشته یک وبلاگنویس سوئدیست . چیزی که ما در ایران از وبلاگنویسهای مان داریم به عنوان ادعا فردریک آن را به رشته تحریر درآورده است . به جای اینکه کتابهای بیمحتوا را به چاپ برسانیم و به کاغذ خیانت کنیم باید بگویم که فردریک به کاغذ خیانت نکرده و کتابی نوشته که مفاهیم بسیار عالی در آن نهفته است . کتابی که انقدر پر نوشته شده را نمیتوان به سادگی از آن گذشت .
[در مورد این کتاب در پادکست هاتف اشارهای شده است . بزودی منتشر خواهد شد]
شاید شما با قلم و سلیقه سوئدیها آشنا نباشید اما من بنا به دلایلی بیشتر با آنها در تماس بودم و با زبانشون همچنین و شاید این کتاب رو من از ترجمهاش انتظار بیشتری داشتم . اما وقتی که ما در ذهنمان باور داریم که از یک وبلاگنویس نوشتن چنین کتابی بعید است باید بگویم که در ایران پس ما در رشته وبلاگنویسی و نوشتن هنوز انقدر پیشرفت نکردیم و تنها مشتی مدعیان بی ذوق هستیم . امیدوارم روزی برسد که وبلاگ نویسی به زبان فارسی بتواند کتاب و داستانی را خلق کند که به وبلاگ نوشتن در ایران هم بتوان امیدوار بود که به نوشتن کتاب منجر خواهد شد . فردریک بکمن به این دلیل که یک همسر ایرانی دارد پس به این دلیل با رفتار ایرانیها آشنایی داشته و توانسته شخصیت پروانه را بسیار خوب از آب دربیاورد. وگرنه برای یک سوئدی بسیار سخت است که بتواند یک چهره ایرانی را از یک چهره خاورمیانهای تشخیص دهد . پروانه نه زیادی عرب شده بود و نه زیادی ترک و خود ایرانی بود. چون معمولا باور اروپاییها از خاورمیانهای ها یک شخصیت است و زیاد ماها را نمیشناسند.
بکمن در سرویس وبلاگنویسی سوئدی وبلاگ مینوشت و اوه به لحاظ شخصیتی شبیه خود بکمن است . سوئدیها معمولا یا یک شخصیت خیلی باری به هر جهت و بی نظمی دارند که گاهی اعصاب آدم را خرد میکند . یا شخصیتی خیلی سفت و به قول خودشان شپ شپ دارند که باید همه چیز دقیقا در سر جای خودش باشد وگرنه فریادشان به همراه کلمه Jävla را بسیار زیاد ازشان خواهید شنید . این کتاب ابتدا در خود سوئد بسیار معروف و مشهور شد و بعد به کتاب پرفروش آمریکایی ها درآمد و درنهایت ترجمه آن به ایران هم رسید که در ایران هم یکی از کتابهای مورد پسند ما واقع شده است. فردریک بعد از اینکه این کتابش موفق شد شروع به نوشتن کتابهای دیگر کرد . او دو سالی هست که دیگر وبلاگ نمینویسد و در وبلاگش که در سرویس وبلاگنویس سوئدی بود هم آخرین پستش نوشته Vi Ses که همان همدیگر را خواهیم دید (یا همان خداحافظی ) است . اما شاید دیگر بکمن را بیشتر به عنوان یک نویسنده ببینیم تا یک وبلاگنویس .
خطر: در صورتی که کتاب را خوانده اید متن زیر را باز کنید . متن قسمتی از کتاب را لو میدهد
داستان از این قرار است که روزی یک پیرمرد به نام اوه که در خانه خودش زندگی میکند و گذشته خیلی عجیبی هم داشته ناگهان با اتفاق عجیبی رو به رو میشود . نمیتواند برای خودش یک تبلت بخرد و احساس میکند که آدمها دارند از مسولیت خودشان فرار میکنند . تا اینکه روزی صبح از خواب بیدار میشود و بنا بر عادات وظایفی را که داشته انجام میدهد . یعنی اولین روز بازنشستگیاش را آغاز میکند . در صورتی که هیچ دوست نداشته بازنشسته شود . اوه هیچ دوستی ندارد و حوصله آدمها را هم ندارد . به او گفته اند که دیگر به درد نمیخورد . او دلتنگ سونیاست و هنوز با خاطراتش زندگی میکند و قصد دارد هرچه زودتر به سونیا بپیوندد . یعنی خودش را بکشد . ناگهان در هنگام انجام این وظایف یک ماشین با صندوق نامه او برخورد میکند! یک سوئدی به نام پاتریک به همراه همسرش پروانه ایرانی . اوه قصد خودکشی داشته که اتفاقاتی که قسمتی اش را پروانه و قسمت دیگرش را مابقی همسایه ها رقم میزنند باعث میشود که این خودکشی به تعویق بیفتد . در اما در خلال این داستان نکات بسیار مهمی مطرح میشود که کتاب را ارزشمند میکند . بر خلاف دید ما ایرانیها که دوست داریم پروانه را قهرمان داستان بدانیم که اوه را از خودکشی نجات میدهد عملا پروانه قهرمان اصلی داستان نیست و صرفا یکی از عواملی است که بصورت تصادفی باعث میشود که اوه این تصمیمش را عملی نکند
جدای از حرفهایی که در رویه داستان میشد اون رو خوند و متوجه شد، خود داستان درون مایه ای بسیار خوب و قوی برخوردار بود . قسمت غمگین این داستان بودن سونیا اما نبودنش که بعدها متوجهاش میشویم و دلتنگی آدمی تلخ و یخ و آدم گریزی چون اوه که دلیل کاری که قصد انجامش را داشت توجیه میکرد . فضای سرد داستان دقیقا با این حس دلتنگی و عاشقی اوه گرما میگرفت. همانقدر که اوه داستان را سرد و سفید و آبی میکرد این عشق و دلتنگی که از سونیا ناشی میشد به داستان رنگ میپاشید . طنزهای اوه از طنزهای مخصوص سوئدیها بود که راحت نمیشد به آنها خندید اما در ادبیات سوئد طنز بود . کسی که در ۱۶ سالگی پدرش را از دست داده بود و تلخیهایی که در شخصیتش بود و کاری که میخواست در روال داستان انجام دهد که شرایطی مانعش میشد کاملا طبیعی و بعید از هر انسانی نبود . اینکه از یک روز به بعد به او بگویند که دیگر به درد نمیخورد. .هر چقدر فلشبک به سونیا زده میشد رنگهایی که سونیا و خاطراتش به داستان تزریق میکرد دیده میشد. متاسفانه ترجمه از تیغ سانسور جان سالم به در نبرده بود و برخی از قسمتهای کتاب متاسفانه گنگ و نامفهوم شده بود گویی که ایراد از ترجمه است . از طرفی کاملا مشهود بود که مترجم این کتاب با فرهنگ و ادبیات سوئد هیچگونه آشنایی ندارد و از طرفی کاملا مشهود بود که این کتاب نه از زبان سوئدی که از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده که یکی از بزرگترین افتضاحات این ترجمه بود . هرچقدر بیشتر در عمق ترجمه ما فرو بریم از اصلیت داستان بیشک کاسته خواهد شد و این کتاب کاملا معلوم بود که از زبان سوئدی به انگلیسی یک لایه ترجمه شده بود و لایه دوم ترجمه فارسی از انگلیسی بود که کتاب را کمی ….
کتاب کاملا یک داستان واقعی را روایت میکند . نه اینکه این داستان حقیقت داشته باشد اما داخلش از فانتزی استفاده نشده و این اتفاقات به طور عادی برای هر انسانی میتواند بیفتد . داستان برای اینکه تک بعدی جلو نرود گاهی روایتهایی از گذشته دارند که هم کمک میکند خواننده کتاب بیشتر از شخصیت و درون اوه خبردار شود و هم دلیل حرکتها و اکتهای اوه در داستان باورپذیر تر باشد که چرا یک شخص چنین تصمیماتی میگیرد . از طرفی چون هر قسمت کتاب دایما مشغول حرکت در زمان است نوشته را جذابتر کرده . شاید اگر این ترکیب به این صورت بود که اول گذشته باشد و بعد حال و بعد از حال اتفاقات به جلو میرفتند زیبایی اثر خودش را نشان نمیداد. اما فلشبک زدن در داستان باعث زیبایی بیشتر این داستان شده و فهم آن را بهتر کرده است . درگیریهای اوه با اتفاقات محیط اطرافش همزمانی که باعث شناخت بیشتر ما از شخصیت اوه میشود بلکه مارا غافلگیر میکند و از شناخت اوه فاصله میدهد که در انتظارمان نیست .
در قسمتهایی اشتباهات وحشتناک ترجمه وجود داشت که تنها به یک مورد اشاره میکنم و اون هم چیزی به اسم Snus که مترجم کاملا معلوم بود که هیچگونه آشنایی با سنوس ندارد و بد بودن ترجمه این کلمه خیلی توی ذوق زذ . چند جای دیگر هم ایراد بود که بهتر است به داستان بپردازم تا ایرادات ترجمه . از آنجایی که در ایران بازار ترجمه رقابتی است و هرکه زودترین ترجمه را به انتشارات بدهد زودتر از همه به پول میرسد پس خیلی هم نمیتوان انتظار داشت . پس پیشنهاد میکنم نسخه انگلیسی آن را هم بخوانید که هم از ایرادات ترجمه بجهید و هم دیگر کتابی که میخوانید از تیغ سانسورچی رد نشده باشد . کتاب غمگینی بود و احساس میکنم که خوانندههای ایرانی که زیاد با شخصیت سوئدی ها آشنایی ندارند نمیدانند که شخصیت اوه یک شخصیت خاص بود . اوه یک شخص مهربان یا انسان دوست یا حیوان دوست نبود . بلکه قوانین ذهنی او که هر چیز باید سر جای خودش باشد باعث میشد که آدم مهربانی به نظر برسد . کتاب از اوه که یک شخص خییلی منظم و با دیسیپلین بود ( افرادی که در سوئد خیلی خاص هستند و معمولا باید سر موقع همه کارشان رو کنند و کار را همیشه انجام میدهند و انتظار دارند همیشه همه چیز درست باشد. خودشان به موقع همه کارهایشان را انجام دادند) را تبدیل به یک شخص عاشق دلتنگ کرده بود . دلتنگی عشق که دیگر نیست از او که یک آدم تلخی بود آدم تلخ تری ساخته بود . مهربان بانظمی که حوصله آدمهای محیطش رو مخصوصا اونهایی که بینظمن نداشت . قانونمندی اون بود که میگفت وقتی که شوفاژهای خونه همسایه ایراد داره بهتره من برم و آبگیری شون کنم . این آدم تلخ اما وقتی در خاطرات سونیا ظاهر میشد به این تلخی نبود و شاید یک عاشق واقعی که میتونست ساعتها بشینه و به حرفهای کسی که عاشقشه گوش کنه. تمامی شخصیت و اخلاق اوه توجیه داشت
اوه در کودکی مادر خودش رو از دست داده بود . از اون پسرهایی بود که به صورت درونی عاشق ریاضیات هستند چون در جواب ریاضیات ۲به علاوه دو همیشه چهار است و امکان ندارد پنج بشود . جواب سر راست است و نیاز به هیچ توضیح اضافه ای نیست . اوه هم همیشه دوست داشت در پاسخ حرفهایش جواب سر راست بدهند نه دلایل اضافی . ریاضی این شکلی نبود که بگویم دو به علاوه دو در جایی چهار است اما در شرایط دیگری پنج است و این خصیصه درونی اوه بود . دوست داشت همیشه برای همه مسایل پیرامونش یک جواب درست وجود داشته باشد . حوصله پیچیدگیها را نداشت . او پسر یک کارگر راهآهن بود . یک آدم فنی توی محل کاری که سختی زیادی داره . قشر کارگر که بیشتر کارهای فنی میکنند همیشه زیاد اهل چیزهای پیچیده نیستن . دوست دارن ساده زندگی کنن و همیشه باید باهاشون رو راست بود و این شخصیت به اوه هم سرایت کرده بود . پدر اوه علاقه وافری به کارهای فنی داشت که اوه را هم میتوان گفت به این دلیل بود که یک شخص فنی دیده میشد . اما جدای از بحث داستان که برای اینکه اسپویلش نکنیم ازش میگذریم مفاهیم و نقدهایی بود که در قالب این داستان به سیستم سوئدی میشد . همان پیراهن سفیدها .
اولین چیزی که توی داستان بهش نقد شد بی حوصلگی جوانان و تحمل نکردن نسل قبل از خودشان است . معمولا جوانها دوست دارن هر کاری را به سریعترین زمان ممکن حل کنند . انتظار دارن مشتریهایشان آدمهایی باشند که سر از تکنولوژی در میاوردند نه این که به یک آی پد بگویند ا-پد و حوصله اینها را سرببرند . دوست دارند سریع مشتری بیایید و سریع بخرد و ببرد چون در ماه چند هزار کرون بیشتر حقوق نمیگیرد که ساعتها بنشیند و توضیح بدهد که ا-پد چست. این الزام بشر امروز به سریع رفتن و عدم پذیرش مسولیت و کمک کردن به آدما چیزی بود که در نقد کتاب آورده شده بود .
نفد بعدی زیادی امروزه شدن بود . اینکه خیلیها کارشناس آیتی هستن و میتونن به زبان سی یک سیستمعامل بنویسند ولی نمیدانند چگونه شوفاژهایشان را ابگیری کنند . کلا چون همه چیز سریع شده همه دنبال راه حل سریع میگردند نه راه حل درست . همه دوست دارند سریع کار را پیش ببرند . حواسشان به اتفافات محیط پیرامونشان نیست . کارشناس آی-تی که توجهی به قانون ندارد و فقط دوست دارد آن را دور بزند یا حتی توانایی ندارد ماشینش را بدون اینکه به صندوق پست اوه نکوبد پارک کند! که در داستان هم وقتی پاتریک همسر پروانه به این که وقتی پاتریک شغلش را میگوید با اوه سر تکان میدهند . کسانی که دیگر کیفیت برایشان مهم نیست و فقط کمیت مهم است . کسانی که دستگاه حرفهای درست کردن قهوه دارند و نمیدانند قهوه چطور دم میکشد . کافهداری میکنند و نمیدانند تهویهاش چطور تعمیر میشود . قضیه اینجاست . درسی که این کتاب میدهد این است که مثل اوه باشیم . برای عوض کردن لامپمان نیازی نیست به کسی بگوییم که بیاید و کار کند . نقد بعدی دقیقا همین بود که اصولا در سوئد چون افراد کارهای تکنیکی بلد نیستند حتی کسانی که در همین رشته کار میکنند هم بلد نیستند! دنبال بهانه میگردند و میگویند قطعه نیست یا فلان چیز . این اتفاق کاملا طبیعی در سوئد است .
نقد بعدی به سیستم است که یک سری پیراهن سفید درونش وجود دارند که هیچگونه نگاهی به محیط نمیکنند . تنها میخواهند اهداف خودشان را جلو ببرند . نمونهاش کارمندهای شهرداری که به هر روشی سعی داشتند خانه اوه را از چنگش دربیاورند . دقیقا سیستم سوئد همچین ایراد بزرگی درونش دارد . اصلا به آدمها اهمیتی نمیدهند . مشتی کارمند لباس سفیدند که در ماه هزاران کرون پول میگیرند که مانند روبات بدون هیچ احساسی کار را جلو ببرند . احساسات آدمها برایشان مهم نیست .یا همان کارمندانی که قصد داشتند دوست قدیمی اوه را به خانه سالمندان ببرند و همسرش مانع بود . اما آنها کارشان را میخواستند بکنند . یا وقتی که به اوه گفتند دیگر به درد نمیخورد .
نمیدانم چقدر با سوئد آشنایی دارید ولی باید بهتان بگویم که سوئد شاید صد سال پیش این سوئدی نبود که میبینیم . مردان و زنانی کار کردند و زحمت کشیدند و کشور را اصلاح کردند و سیستمش را عوض کردند و کار کردند و ساختند و ساختند و ساختند تا امروز سوئد به این کشور تبدیل شده . نسل جدید کت شلواری ها واقعا به نسل قبلی خودشان مدیونند اما در این کتاب دیده میشود که چطور این نسل قبل که واقعا سوئد امروز مدیون این نسل است مورد بی توجهی نسل جدید واقع میشوند . اینکه دیگر از کار افتاده اند و وقتش است که دیگر از دوشنبه به سر کار نیایند . یعنی دیگر کهنه و اوراقی شده اند و به درد نخور و باید بروند خانه تا جایشان را پیراهن سفیدها بگیرند . این یکی از ایراد های بزرگ سیستم در سوئد است که در این کتاب به این صورت بیان شده . اینکه واقعا آنها به نسل قبل از خودشان مدیونند و نباید اینگونه باهاشون رفتار کنند . در این کتاب نیاز شدیدی که به نسل قبل وجود دارد گوشزد میشود . در قسمتی از کتاب نوشته که اوه دیگر به درد نمیخورد اما روند داستان خلاف این جمله را نشان می دهد که اوه همچنان که از میان سالی به کهنسالی میرسد باز هم به درد میخورد و خیلی کارها از دستش برمیآید و این نشانگر این است که در هر صورت نیاز به افراد نسل قبل همیشه در جامعه احساس میشود و نمیتوان گفت که دیگر تاریخ مصرفشان تمام شده . اما اوه حتی بعد از مرگشهم به درد بخور بود . و این یک مساله کوچکی نیست که به ما گوشزد میکند . و از درنهایت اوه مرگ را باور میکند و آرام با خاطرات سونیا خداحافظی میکند و در این پروسه پروانه به او کمک میکند . این نیز یکی از آن تبلورهای عشق است که بعد از گذشت سالها هنوز خاطرات در خانه نفس میکشند و هنوز اوه مرگ را قبول نکرده بود .
نسل جدید سوئدی ها دیگر مثل نسل قبلی شان نیستند . مثل اوه . کسی که به قول داستان وام مسکناش را تسویه کرده و همه وظایفش را تمام و کمال انجام داده،سر کار رفته، مرخصی استعلاجی نگرفته، حتی بعد از مرگ همسرش هم به کار برگشته و مرخصی نگرفته، مسولیتهایش را پذیرفته و همه کارهایش را درست انجام داده باید کنار برود تا کسی که همهاش کامپیوتر است و بیشتر وقتش را توی کابارهها میگذرونند و برای فرار مالیاتی سرمایهگذاریهای خاصی میکنند و همهاش میخواهند ناهار بخورند و وقتشان را به ناهار بگذرانند. اینها آمده اند تا نسل مسنتر را بازنشسته کنند! چون همه شان شلوار تنگ میپوشند و قهوه عادی هم نمینوشند و زیر بار هیچ مسولیتی نمیروند و مرتبا شغل عوض میکنند و نمیتوانند سر یک شغل درست کار کنند و دایما شغل و زن و ماشین عوض میکنند . کسانی که قدشان دراز است و خون نمیتواند به آن بالا به مغزشان برسد و نمیتوانند ماشین را درست پارک کنند.
جدای از نقدهایی که به آدمها در جایگاه مختلف زده میشود درسهایی هم برای آنها دارد . که این شکلی نباشند . که هوای نسل قبل شان را داشته باشند . که هوای آدم های محیطشان را داشته باشند . از نظر اوه کسی که برای پارک کردن نیاز به سنسور دنده عقب و دوربین پشت ماشین و دنده اتوماتیک و بقیه مزخرفات دارد اصلا بهتر است پشت فرمان ننشیند ! اوه شخصی بود که برای اینکه خانه خودش را بسازد روی پای خودش ایستاد . به کارگاه ساختمانی رفت تا هم پولی گیرش بیاید و هم بتواند با چیزی که آنجا یاد میگیرد خانهاش را بسازد . کمتر کسی این روزها جرات این کار را دارد ولی اوه این کار را کرده بود . این درسی برای ما دارد که ما باید بتوانیم متکی به خودمان باشیم . باید بتوانیم هواگیری شوفاژهایمان را به عهده بگیریم . یا پارکت در خانه بجسبانیم . یا کمد کتابهایمان را خودمان درست کنیم . باید کمی مسولیت پذیر باشیم . باید بطریهای شیشه ای مان را در سطل زباله مخصوص شیشه و درهای آهنی شان را در سطل مخصوص زبالههای آهنی بیندازیم . نباید بیکفایت باشیم . باید کمی مسولیت بپذیریم . نباید پیراهن سفید باشیم . در داستان به پیراهن سفیدها زیادی نکوهش شد .
اما اوه کسی بود که به نظرش همه چیز باید درست در میآمد . چرا باید برای کمتر از پنجاه کرون دو کرون کارمزد میداد؟ چرا باید پول زور به پارکبان برای ساعت اضافی که وجود نداشت پرداخت میکرد . اینها مسایلی هستند که نه تنها سوئدیها بلکه ما هم درگیرش هستیم . چرا اجازه بدهیم که هیچ چیز سر جایش نباشد؟
در کل کتاب در کنار داستان خوب مفاهیم متعدد و نقدهای متعدد دارد که کتاب را از یک کتاب ساده تبدیل به یک کتاب خوب میکند . اما همزاد پنداری با اوه کاری احمقانست . اگر همه چیز سر جایش باشد ما نباید اوه باشیم .ما باید خودمان باشیم . باید شخصیت دیسپلین برای خودمان بسازیم . همیشه زندگی خاص و یا افکار خاص نیستند که به ما میگویند که ما شبیه اوه هستیم .بلکه ما باید همیشه سعی کنیم شبیه خودمان باشیم . باید در کنار اینکه بلدیم با پایتون برنامه بنویسیم یا مشاوره املاک خوبی باشیم بلد باشیم که چگونه کولرمان را تعمیر کنیم . یا بلد باشیم در پارکینگمان درست پارک کنیم . بدبینی اوه به نسل بعد تنها به دلیل عدم پذیرش مسولیت توسط نسل بعد و عدم قانونمندیست . نه هیچ چیز دیگر .
خواندن کتاب را پیشنهاد میکنم و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید . دوست داشتید شما هم تحلیل خودتان را بنویسید و منتشرکنید . نظرتان را در مورد کتاب بگویید . بگویید کدام قسمتش را دوست داشتید . کدام قسمتش را دوست نداشتید . منتظر شنیدن نظرات و ایدههای شما در مورد این کتاب هستم 🙂
قبل از کتابش فیلمشو دیدم..
با فرهنگ سوئد هم اشناییتی ندارم..
فیلمش قشنگ بود چیزی رو که اوه در اول فیلم با خودکشی دنباش بود که بهش برسه در اخر به طور طبیعی بهش دست پیدا کرد…
در مورد همسر ایرانی نویسنده که نوشتید تازه میفهمم چرا پروانه دقیقا مثل خود ما ایرانی ها بود و شخصیت و خصلتهای کاملا ایرانی داشت و برای تشکر از اوه، فک میکنم شیرینی بود براش فرستاد (یه سال قبل فیلمو دیدم) ..
علاوه بر داستان کتاب اطلاعاتی هم در مورد نویسنده و سوئد بهمون دادین..
خواهش میکنم
توصیه میکنم اگر حال کتاب خوندن ندارید حتما فیلمش رو ببنید.
توصیه میکنم اول پست رو بخونید بعد اسپم کامنت کنید !