حواستان جمع باشد که قرار است یک پست بسیار طولانی را بخوانید (شوخی) . هاتف هستم و در راستای تولد ۱۶ سالگی (شایدم ۱۷ سالگی) وبلاگنویسی . یعنی به همین راحتی ۱۶ سال ناقابل گذشت . یعنی من ۱۵ سال است که خودم را یک وبلاگنویس میدانم. به نظر من که کم نیست. تا نظر شما چه باشد. ۱۶ سال خودش یک عمریست. نیست؟
اما بعد از گذشت این همه سال دوست دارم از احساساتم و از اینکه چطور به دنیای نوشتن در وبلاگ قدم گذاشتم بنویسم . شاید توانستم شما را تحریک کنم و به آن دوران گذشته ببرم که شاید دوباره آن شعله کوچک نوشتن را درونتان روشن کنم و در نهایت با یک آتش بزرگ نوشتن روبرو شوم . شاید . هیچ چیزی غیر ممکن نیست .
من از کجا شروع کردم خیلی خیلی مهم است . از آنجایی که یک کمالگرا محسوب میشوم دوست ندارم نشان بدهم که خیلی پیر شده ام . شده حاضر باشم بگویم از نوزادی وبلاگ نویسی را شروع کردم این کار را میکنم که زیاد سنم بالا دیده نشود . ولی خب سن بالا هم یعنی پختگی . اما در دوران نوجوانی من به دنیای وبلاگها وارد شدم.
آن زمان ها داشتن کامپیوتر امری عمومی نبود. کامپیوتر یک کالای لوکس به حساب میآمد. اکثر خانهها کامپیوتر نداشتند و کسانی که وضع مالی بهتری داشتند و در خانه شان دانشجو داشتند کامپیوتر داشتند . در صورتی که امروزه اکثر مردم در خانههایشان حداکثر از یک لپ تاپ استفاده میکنند . ولو به صورت مشترک. داشتن کامپیوتر خودش یک حرکت لوکس بود اما داشتن اینترنت فرالوکس به حساب میآمد. یعنی یک جامعه آماری را در نظر بگیرید که یک ده درصدی داخلشان کامپیوتر داشتند. از آن ده درصد شاید سه درصدشان اینترنت داشتند. برای بعضی ها هنوز خطکشی نشده بود یا هرچه مهم این بود که از اینترنت استفاده نمیکردند و اینترنت نداشتند.
پدر در حرکتی مجبور به تعویض دفتر شد و نیاز شد که یک کامپیوتر جدید برای دفتر جدید خریداری گردد و همین باعث ورود کامپیوتر به خانه ما شد. (این قسمت مربوط به تاریخچه برنامه نویس شدنم است و اینجا ازش استفاده کردم) . بعد از گذشت مدتی و پیدا شدن علاقه بسیار زیاد من به کامپیوتر بعد ها پدر چیزی به نام اینترنت را آورد و گفت که یک آدرس ایمیل دارد . یعنی تمام نامه هایش در این صندوق الکترونیکی وارد میشود و او مجبور است برای دسترسی به صندوق ایمیل ، یک اینترنت داشته باشد . اتفاق بامزه هم همین بود که اینترنت برای اولین بار وارد خانه ما شد . یادم است که پدر ابتدا یک هاتمیل داشت (نمیدانم امروز هست یا نه) . پدر برای اولین بار به ما اینترنت را نشان داد و ما کف و خون قاطی کرده بودیم و قل قل میکردیم. میگفت ببینید من توی اینترنت میزنم بز کلی عکس بز میاره. میزنم گربه کلی عکس گربه میاره . (هوش مصنوعی گوگل سرچ همین حد بود اون موقع حدش یه کلمه بود فکر کنم) و ما چقدر حال کرده بودیم . برای اولین بار با گوگل آشنا شدیم و این آشنایی توسط پدر صورت گرفت . بعد یواش یواش دوستان ناباب به پدر گفتند که یاهو مسنجر هم وجود دارد . پدر سه روز شبها که از سر کار میآمد از آنجایی که انگلیسی خوبی هم داشت به همراه مادر مینشستند پشت یاهو چت و مردم بدبخت را ترول میکردند! <لول!>
انگلیسی صحبت میکردند و میگفتند های مای نیم ایز عشقعلی فِرام ایران . تا اینکه متصل شدند به یک خانم سیاهپوست در آمریکا و چت را شروع کردند. پدر شوخی را کنار گذاشت و بحث جدی را شروع کرد و این اولین تجربه پدر از برقراری ارتباط با یک خارجی بود . آن خانم پرسید شغل شما چیست و پدر پاسخ داد که وکیل پایه یک دادگستری هست و آن خانم بسیار خندید ( صورتک یاهو که انقدر میخندید که مشت به زمین میزد {اهل دل این صورتک رو یادشان میاد} ) گفت لازم نیست دروغ بگویی. یک وکیل پایه یک دادگستری انقدر بیکار نیست که پشت یاهو بشیند و چت کند و وقتش را برای این کار بذارد. این حرکت شاید حکیمانه ترین جمله ای بود که توسط یک انسان از آن طرف دنیا به پدرم زده شد و پدرم از آن به بعد هرگز از هیچ شبکه اجتماعی استفاده نکرد تا زمانی که ما مجبورش کردیم یک صفحه اینستاگرام بسازد و مارا دنبال نماید حداقل (که آن هم فقط پروفایل ساخته و فعالیتی ندارد)
این نیم داستان را تعریف کردم چون مهم بود که بدانید که پدر دیگر کامپیوتر را اشغال نمیکرد و کامپیوتر دست من بود و من در دنیای اینترنت میچرخیدم و کلی سایت میدیدم و حسابی لذت میبردم و دوست داشتم خودم هم یک سایت داشته باشم . آن زمان داشتن سایت برای یک نوجوان کار سادهای نبود . نیازمند هزینه های بالا بود. مثل این روزها نبود که با عضویت در سایت ویرگول بتوانی خودت را به همه نشان بدهی و ویرگول تازه یک آلترناتیو از میان هزاران باشد . همیشه این آرزو در سر بود . سایت های فارسیزبانان را میدیدم و حسابی حسرت میشد که چرا من سایتی ندارم . چرا من نباید سایت داشته باشم . چرا باید اینها سایت داشته باشند. شما سطح دغدغه سنی رو بسنجید . شاید هم سنهای من دوست داشتند جای وبسایت یک پلی استیشن خوب داشته باشند ولی من دوست داشتم یک سایت داشته باشم تا بتوانم ارتباط ایجاد کنم .
نمیخواستم این را بنویسم ولی مینویسم . بعد از تحقیقات فراوان در مورد اینکه چگونه میتوان سایت داشت به یکی از دوستان بر خوردم که گفت میتواند برای من سایت بسازد . من با پرداخت مبلغی به او ، او را به عنوان شخصی که قرار است وبسایت من را مدیریت کند استخدام کردم . تمامی پس اندازهایم را دادم که آن کلاهبردار یک بلاگاسپات رایگان بسازد و تعدادی مطلب که به او داده بودم را آنجا پست کند . با افتخار ذوق میکردم که سایت داشتم ولی هرگز آپدیت نمیشد. دست خودم نبود. فکر میکردم که کلا فقط یک بار میتوانی یک صفحه بسازی و دیگر تمام است و نمیتوانی. آن سایت هم هرگز به روز نشد و فقط همان دو پست را داشت. سایتهای دیگر را میخواندم که به روز میشدند و من می گفتم خوش به حالشان چون اینها خیلی پولدارند و تند تند پول میدهند که مطالبشان در سایتها نمایش داده شود .
سایت های متعددی که در پرشینبلاگ ساخته شده بود (میدانم نامشان وبلاگ است ولی آن زمان فکر میکردم هرچیزی در مرورگر میبینی سایت است) را میدیدم و میگفتم این همه آدم پولدار چگونه دارن سایت میسازند و من نمیتوانم. این همه سایت فارسی . شاید اگر از آدرس xxx.persianblog.com آن اسم وبلاگ را حذف میکردم ( آن زمان پرشینبلاگ از دات کام استفاده میکرد ) به سایت پرشین بلاگ میرسیدم و آرزویم را شش ماه زودتر عملی میکردم (شاید هم یکسال) . وبلاگها را میخواندم و نظر میگذاشتم . پدر همیشه ما را به خواندن کتاب تشویق میکرد و خودمان هم عاشق کتاب خواندن بودیم و همین کتاب زیاد خواندن باعث شده بود که از بچههای هم نسل خودمان اطلاعات بیشتری داشته باشیم . در مورد کهکشانها و هوا و فضا و بسیاری اطلاعات دیگر و بسی خواندن وبلاگها و درک اینکه نویسنده آنها از چه چیزی صحبت میکند.
تا اینکه روزی با نام وبلاگ آشنا شدم . یعنی آن همه سایتی که میخواندم ناگهان دیدم داخل همهشان کلمه بلاگ و وبلاگ زیاد نوشته شده. هی میگفتم بلاگ یعنی چی؟ چرا این اسم همه جا هست . از پدر پرسیدم و گفت نمیداند و همین شد کشف بزرگ!
و وبلاگنوشتن را کشف کردیم
همین نمیدانم شد رفتن من و سرچ کردن در سایت گوگل و رسیدن به همان پرشین بلاگ . وقتی که در پرشین بلاگ یک وبلاگ ساختم و گفت که آدرس سایت شما : XXX.persianblog.com است دو دستی زدم به سرم . رفتم همه وبلاگ هایی که میخواندم را دیدم . همه شان آخرشان همین پرشین بلاگ را داشت و من دیده بودم که میشد به راحتی سایت بزنم و اینقدر دست دست کرده بودم . دستانم از شدت ذوق میلرزید . من دیگر سایت داشتم . من دیگر صاحب رسانه بودم . با ذوق وحشتناک نوشتم سلام بر شما مخاطبان . من از امروز شروع به نوشتن میکنم. با خودم فکر میکردم که الان کل دنیا دارند سایت من را میبینند . استرس عجیبی بود و شوق و ذوق فراوان . من سایت داشتم . استرس داشتم الان سایتم خالی است و هواداران و خوانندگانم پس چه میخواهند ببینند . انگار که تمام اینترنت شده بود وبلاگ من . کل دنیا من را میدیدند. یادم است که از شدت ذوق شب خوابم نمیبرد. رسیدن به آرزویی که یک سال فکرم را درگیرش کرده بود و سه ماه بود که آمار سایتهای فارسی هم زیاد شده بود (من از لحظهای که اینترنت را دیدم آرزو داشتم سایت داشته باشم ) آنهم پانزده شانزده سال پیش! پرشین بلاگ تازه چندماه بود شروع کرده بود و من کشفش کرده بودم! بعد شروع کردم مطالبی که در دیگر وبلاگها میدیدم را کپی میکردم و در وبلاگ خودم قرار میدادم . گمان میکردم که همین است و کسی آن وبلاگ ها را نمیبیند و فقط وبلاگ مرا میبیند و من باید مطلب داشته باشم . خیلی تازه کار بودم .نمی دانستم لینک چیست. عکس چگونه میگذارند. من سه ماه مشغول کپی کردن بودم و نمیدانستم قسمت نظرات نظر میگیرم . چون میترسیدم ممکن است دکمه ای بزنم و وبلاگم خراب شود .آرام آرام یاد گرفتم . دیدم وبلاگ نویسان عکس میگذارند ولی من هرچه تلاش میکنم نمیتوانم . عکسهایی که میگذارم یه کادر میشوند با گوشه شان یه مربع سفید که درونش یک ضربدر قرمز بود (اهل دل ها یادشان میآید) . تا اینکه رفتم و از یک وبلاگ نویس با تجربه سوال پرسیدم . چطور میتوانم عکس روی وبلاگم بگذارم . و آن وبلاگنویس با آرامش کامل برای من توضیح داد که عکس ها از یه جایی باز میشوند و روی صفحه تو نیستند . برای اینکه عکسها را نشان بدهی باید کامپیوترت روشن باشد . به اینترنت مخصوص هم وصل شده باشد . اما یک سری کامپیوتر ها هستند که همیشه روشن هستند و تو میتوانی عکست را در آن کامپیوتر ها کپی کنی و بعد از آنها بیاوری روی وبلاگت (همان آپلود) و بعد چگونه آپلود کردن و لینک گذاشتن را یادم داد . بعد وبلاگم را میخواند تا اینکه یک روز متوجه شد یکی از پستهای خودش را کپی کردم. میدانست بلد نیستم وگرنه پوستم را میکند! برایم نوشت چرا مطلب من را کپی کردی؟
من هم نوشتم که خب دارم وبلاگ مینویسم قشنگ بود کپی کردم . تا اینکه برای من توضیح داد که وبلاگ نوشتن این نیست و من فهمیدم کلا اچتبا میزدم داداچ! تا اینکه گفت اگر کپی کردی باید منبع بدی و منبعت اگر یک وبلاگه لینک باید بدی (که بعد من بعدها فهمیدم کلا اصلا کپی کردن و نوشتن لینک زیر مطلب هم درست نیست و اگر قراره عین کل متن کپی بشه نباید کلش کپی بشه بلکه باید لینک داده بشه. بهم گفت که از خودت بنویس . اما من هیچ چیز نداشتم . نظراتم رو به اتفاقات پیرامون مینوشتم. خاطراتم را مینوشتم و چون آرام آرام مشغول آموزش دیدن برنامه نویسی بودم در این رابطه هم سعی میکردم چیزایی که فهمیده بودم را بنویسم
و از اینجا آرام آرام وبلاگ نویسی من هم شکل گرفت و من هم به وبلاگنویسان پیوستم . خوب بود و مینوشتم اما مطالب کپی هم در وبلاگم وجود داشت . تا اینکه یکی از دوستان در دبیرستان گفت برو و سایت فلانی را ببین و من رفتم پیشش و گفتم آدرس سایتت را بده و گفت با پسرخالهام مینویسیمش و بیشتر کارهاش رو اون میکنه. آدرسش را گرفتم و دیدم انتهای آدرس Blogfa.com هست. دیدم که این سرویس وبلاگ نویسی هم هست . تصمیم جدید شروع شد . تصمیم گرفتم یک وبلاگ جدید با قالب بهتر و نوع نوشتن بهتر بسازم و به صورت حرفه ای به نوشتن وبلاگ بپردازم . در آدرس جدید دیگر کپی نکنم و حرفهای بنویسم . روزنوشت هایی را بنویسم که شاید به درد مخاطبم بخورد و شاید در آن صورت مخاطبان بهتر و بیشتری جذب کردم و بعد با حذف آن وبلاگ و ساخت وبلاگ جدید شروع کردم . hatef.blogfa.com . نوشتن در این آدرس واقعا برایم لذت بخش بود . مینوشتم از تکنولوژی . تحلیل میکردم و نظر میدادم . نظرات خوبی هم میگرفتم . یاد میگرفتم و یاد هم میدادم. یادم هست که برای پستهایم انرژی میگذاشتم . جدیدترین اخبار رو به همراه تحلیل خودم قرار میدادم . آن زمان سایتهای آموزشی زیادی تولید نشده بودند و محتوای آموزشی بسیاری قرار میدادم. اما ایرادی که بود این بود که همه این کارها را با اینترنت دایال آپ انجام میدادم .همین باعث عقب نگه داشتن من و کند بودن من میشد. چون برای لود شدن عکس و آپلود کردنش کلی بایستی زمان میگذاشتم تا بتوانم یک پست را بگذارم . اگر قرار بر ویدیو قرار دادن بود که بایستی ویدیو میگذاشتم.
دوران اوج
بعد از شروع کردن به نوشتن به این سبک احساس بهتری داشتم. حس میکردم بیشتر خودم هستم و بیشتر هم خودم بودم . از خودم مینوشتم . خاطرات و دغدغه های روزانه که برای کسانی که حتی تا ده سال از من بزرگتر بودند هم جالب و خواندنی به نظر میرسید . تا اینکه بزرگتر شدم و در برنامهنویسی هم حرکتهایی کرده بودم و بلد شده بودم و وارد دنیای موسیقی هم شده بودم و همین شد که آمارم کمی بهتر شد . با آدم های زیادی آشنا شدم . رضا طاهر یکی از دوستانی بود که از دنیای وبلاگها با ایشان آشنا شدم که به نظرم یکی از خوشصداهای ایران هستند. تا نزدیکی های سال ۸۸ و ۸۹ وبلاگ من واقعا شرایط خیلی خوبی را داشت . دوستان خوبی داشتم که می نوشتند و خب بسیار در این زمینه غرق شده بودم و حس و حالم بدک نبود و حتی با وجود شکستها انرژی ادامه دادن را داشتم. اخبار تکنولوژی را تحلیل میکردم و نظر شخصی ام را مینوشتم . چیزهایی به مخاطبانم یاد میدادم و خب یک وبلاگ حرفهای به حساب میآمدم . این سالها درگیری من و همکاری من با ماهان (نام مستعار) برای راه اندازی چند سایت شروع شد . ما چندین سایت را باز و مدیریت کردیم . همین سایتها وقت بسیار زیادی از ما گرفت و شاید کمی در وبلاگ انرژی کمتری گذاشتم که متاسفانه این همکاری منجر به حاشیههای زیاد و شکست مفتضحانه شد. از طرفی درگیر بسیار زیاد برای مدیریت و طراحی سایتی دیگر که همراه دیگر دوستانم بود کمی من را از دنیای نوشتن دور کرد اما باز بعد از هر مدتی مینوشتم . دوران عشق و عاشقی هم شروع شده بود و این دوران یادم هست که باعث شده بود در دوران اوج کمی در پستهایم افول شاهد باشم . یعنی من شاید تنها وبلاگ نویسی بوده باشم که در وبلاگم میشد از ناله های عاشقانه تا چگونه فلان کار را در کامپیوتر کنیم تا اینکه گوگل اشتباهی بزرگتر از ساخت گوگل پلاس را نمیتوانست کند و این ایده بزودی شکست خواهد خورد (پیش بینی که هرگز خودم هم فکرش را نمی کردم محقق شود ولی شد و پیشبینی سال ۹۰ من شد امروز که گوگل پلاس دیگر وجود ندارد و شکست خورد! ) را میشد پیدا کرد . و کنار هم بودن این دو مطلب ضربه بزرگی به برندینگ وبلاگ من وارد میکرد و احساس هم میکنم این کار را کرده است . وبلاگی که بسته شدن گوگل پلاس را پیشبینی کرده بود و گوگل پلاس را اشتباه بزرگ گوگل ( که این پیشبینی به حقیقت هم پیوست) نبایستی نالههای عاشقانه میان پستهایش میبود. ذهنم پر از ایده بود که میجوشید و با دوستان مشغول انجام کلی کارهای خوب بودیم .در همین دوران اوج دوستان خوبی را پیدا کردم . گرچه حاشیههایی هم به خاطر رفاقت با ماهان و.. داشتم اما تجارب خوبی که از ساخت و مدیریت این سایتها کسب کرده بودم را در وبلاگم مینوشتم و دوران اوج من همان روزها بود. دیدم بلاگفا رضایتبخش نیست وبسایت خودم را با com. ایجاد کردم و روی هاست مشغول فعالیت شدم . گرچه اکنون این دامین روی یک سایت شرط بندی چینی است ولی خب آن زمان من این دامین را ثبت کرده بودم و روی همین سایت هم فعالیت خودم را داشتم. به نظر خودم خرید این دامین و سایت اشتباه بزرگی بود چون درست بعد از این تغییرات کمی افت آمار پیدا شد و نوشتن من هم به دلیل مشغلههای مختلف کم شد . و عملا هزینهای که برای هاست و دامنه داده بودم را نتوانستم استفادهای کنم و به دوران افول رسیدم .
دوران افول
هیچ وقت هیچ چیزی همیشه در دوران اوج خودش نمیماند و وبلاگنویسی اینجانب هم از آن مستثنی نبود . آن هم بعد از اشتباهاتی که مرتکب شده بودم ( دوستی با ماهان و شلوغ کردن سر خودم با پروژههای مسخره و بی معنی و غیر سود ده ) دیگر شکست من حتمی بود و محکوم به شکست بودم . خدمت سربازی هم کمک کرد و دوران افول وبلاگ نوشتن من را رقم زد . دو سال سربازی که تنها در روزهای مرخصی امکان نوشتن وبلاگ بود آرام آرام مخاطبانم را از من گرفت . پستهای سربازی را بزودی در این وبلاگ قرار میدهم . سربازی باعث شد که کلیه پروژهها لغو و تمامی همکاری من با وبسایتها قطع شد . نبود امکانات و شرایط باعث شد که ذهن من در دوسال سربازی به هیچ ایده جدیدی فکر نکند و آنجا بود که این ذهن خلاق استثنایی دیگر هیچ ایدهای برای عرضه نداشت . احساسات ناپایدار و فشارهای زیاد آن دوران من را حسابی از دنیای وبلاگها فاصله داد . نویسنده متخصصی نبودم ولی وبلاگم را دوست داشتم . در انتهای خدمت وقتی که آمارم به صفر رسیده بود در ناامیدی وبلاگم را حذف کردم . دلیل اصلی حذف وبلاگ این بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم . برای چه باید نگه میداشتمش . وقتی که هیچ حرفی نیست شروعی دوباره چطور میتوان کرد . به همین راحتی به دوران افول رسیدم . کتاب و مجلات کمتری که میخواندم انگار مغزم دیگر تغذیه نمیشد تا بهم کار بده و ایده بده . مغزم حسابی تک بعدی،نفهم،بدون ایده، تنبل و به درد نخور شده بود درست مثل افسران ارتش و سربازان داخل پادگان. به همان اندازه بی مغز . انگار که آی کیو ام را از دست داده باشم . و همین شد که نباید. دوران افول سر رسید. سربازی که تمام شد تصمیم گرفتم از نو در دوران افولم بنویسم . دوران سربازی کاملا ذهن من را نابود ساخته بود و زمانی را صرف کردم که به بازیابی بپردازم . ذهنم را بازیابی کردم . مطالعه کردم و مجددا ذهنم را بالا کشیدم . اما دیگر با سرویسهای ایرانی کار نکردم . یک هاست جدید خریداری کردم و یک سایت جدید با استفاده از سیستمهای مدیریت محتوا ساختم . در آنجا شروع به نوشتن کردم از اتفاقات روزمره . داشتم بهش علاقهمند میشدم ولی اتفاقی که افتاده بود این بود که مخاطب نداشتم. برای خودم مینوشتم . اما یک روز یک مخاطب با ارزش بهم سر زد و آن هم دایی مرتضی بود . من برایش کتاب میخواندم و او گوش میداد. عربستیزی در ادبیات معاصر ایران. بعد با دایی مصطفی هم حسابی بحث و گفتگو میکردیم. من در این مورد نوشتم و خب بسته به شرایطشان میدانستم که نمیخوانند پس نظر آزادم را گفته بودم . اما یک ایمیلی که به یکی از دوستان این دو دایی ارسال کردم روی امضای ایمیل آدرس وبسایتم درج شده بود و ایشان رفته بود و مطالعه کرده بود و دیده بود چنین پستی در این زمینه نوشته شده و برای دایی ها تعریف کرده بود . شاید همین یک مخاطبی بود که به دلم چسبید که مرا خوانده . چون به من گفتند که ما فکر میکردیم از اینکه اینجا میآیی و با ما پیرپاتال ها وقت میگذرونی حالت خوب نیست ولی این پست وبلاگت رو خوندیم خوشحال شدیم و دیدم انقدرها هم ناراضی نیستی. مخصوصا دایی مرتضی که گمان میکرد با اکراه کتابش را میخوانم به وجد آمده بود. اما دوران افولم به جای خویش باقی ماند. اشتباه دیگر را متوجه شدم و آن را حذف و به بلاگفا برگشتم و با نام مسافرپالتوپوش نوشتم که باز خبری نشد و آنطور که باید نتوانستم بنویسم . اما دوست داشتم بنویسم . این را هم میگذارم به دوران احیای مجدد خودم . در حال احیا بودم و خب لازم بود . اما اگر برگزدم آن را حذف نمیکردم و همان را ادامه میدادم .نیاز به نوشتن من بود و از طرفی هامون دوست من نیز دوست داشت بنویسه. بعد با هامون عزیز اپیزود رو دربیان باز کردم که بنویسیم اما آنطور که انتظار داشتیم پیش نرفت . نه من آنطور توانستم بنویسم و نه هامون ، چون هامون بعد از مدتی نوشتن وقتی که متوجه شد من چیزی نمینویسم دیگر نتوانست بنویسد . بعد وبلاگ نوشتها را ساختم و سعی کردم از روزمرگیهایم بنویسم . اصلا دوستش نداشتم . و نقطه عطف حذف نوشتها توهینهایی بود که یک مشت ارزشی بیشعور برایم نوشته بودند. وقتی که از مهمترین اتفاق زندگیم که مهاجرت باشد نوشته بودم کلی توهین از ناانسانهای عقدهای خواندم و برای همین به بلاگ بیان همیشه به چشم توالت نگاه کردم . بعد نوشتها حذف شد. سپس تصمیم گرفتم به ناشناس نویسی و شروع کردم به نوشتن در دوات. دوات را در بلاگ اسکای نوشتم اما ایراداتی که بلاگ اسکای داشت بحث آدرسهای پست بود. امکانات کافی نداشت. مدتی نوشتن را کنار گذاشتم تا انرژی به حد کافی آمد. در نهایت در بیان عضو شدم و با دامین فعالیتم را آغاز کردم . اما ایراد بزرگی که داشت این بود که محیط بیان محیطی بود که با روان من نمیخواند. وبلاگنویسان بلاگ بیان وبلاگنویس نبودند و وبلاگ من درست در جای غلط بود . بعد از مدتی متوجه شدم که بایستی تیپهای خاصی از جامعه را تحریم کنم و در نهایت بلاگ بیان برای همیشه تحریم شد . به طور کامل پرداخت را انجام ندادم و بلاگ بیان حذف شذ .و در انتها هرچه سعی کردم دیگر به دوران اوج باز نگشتم چون دنیای وبلاگ نویسی در افول خودش سر میکرد . مدتی که در خارج از کشور زندگی میکردم نیز وبلاگ های متعددی ساختم و نوشتم اما متاسفانه رفتار و فرهنگ دیگر وبلاگنویسان انقدر به قهقرای خودش رفته بود که توان فعالیت نبود . وضعیت وحشتناکتر از هر چیزی بود . دیگر احساس رضایت از نوشتن در وبلاگهای این شکلی نداشتم . وقت تغییر فرا رسیده بود. از بیان خارج شده بودم و وقت ساختن یک وبلاگ خوب بود آنطوری که بزرگ شده بودم و دوست داشتم.
پسروی برای رسیدن به دوران اوج
تصمیم گرفتم به همراه یکی از دوستانم وبلاگ گروهی راهاندازی کنیم و اینطور شاید مخاطبان بیشتری به ما سر بزنند. وبلاگ نوشتن برایمان مخاطب محوری شده بود و مانند قدیم حالمان دیگر خوب نبود. از طرفی نوع قلم و نوشتن مان و سبک وبلاگداری مان هم تغییر کرده بود. این وبلاگ زده شد ولی بجز چند پست من و نوشتن مداوم آن دوست نتیجه ای در بر نداشت تا اینه تصمیم به یک وبنوشت گرفتم و امروز هم همین وب نوشت را دارم همین وبلاگ امروز که مشغول خواندن هستید دقیقا همان وبلاگی است که دوست دارم داشته باشم . از ویرگول استفاده کردم تا همرسانی مطالبم بهتر صورت بگیرد و دیده شوم و دوستان خوبی پیدا کنم . اما متاسفانه به دلیل اینکه ویرگول تصمیم گرفت درآمدش را به جای خواننده از نویسنده کسب کند فعالیتهایم را در سایت ویرگول نیز متوقف کردم . این دنیای مجازی هرچقدر هم بد باشد گاهی شمارا با دوستان خوبی آشنا میکند که این شاید چیزی است که من نمی توانم از آن دل بکنم . مدتی آمار حضور خوب بود و باز مجددا به دوران افول امروز رسیدم . دیگر مانند قدیم خواننده ندارم اما از طرفی نمی توانم از اعتیاد نوشتن دست بکشم . اینکه صفحه ای داری که می توانی افرادی را در کنار خودت جمع کنی و تعامل و تبادل اطلاعات کنی را نمیتوانم از خودم بگیرم . و شاید این دلیل من برای ادامه دادن به نوشتن است . اینجا را ساختم و تصمیم گرفتم که بدون توجه به آمار بازدید به فعالیت بپردازم . اگر خوب باشم مخاطب خودم را خواهم داشت. اینجا پایگاه ارتباط من با دوستان و همفکرهای من است . درست مانند کشیدن کمان به عقب برای پرتاب تیر.
تصمیم قاطع برای رسیدن به دوران اوج
بعد از امتحان راههای متعدد تصمیم قاطع گرفتم که مجددا برای این رشته که خیلی هم دوستش دارم تلاش کنم . گرچه به نسبت سالهای گذشته نوع نوشتن و سبک نوشتن و سبک تولید محتوا کاملا تغییر کرده اما هنوز هم دوست دارم ادامه دار بنویسم و چند نفر افکار من رو مطالعه کنند . برای همین هاتف بلاگ راه اندازی شد . که ترکیبی از اسم خودم و بلاگ بود. تصمیم گرفتم به جز محتوای متن روی صوت و تصویر هم کار کنم . سپس تمامی تجارب چندین ساله ام را جمع کردم . تصمیم گرفتم که دیگر در سیستمهای وبلاگنویسی فعالیت نکنم و درست مانند سال ۱۳۹۰ با هاست و دامین کار کنم. آن زمان وضع دلار خوب بود و توانایی خرید دامنه com. بود ولی اکنون که نیست با دامنه ir. این وبلاگ را ساختم . از اشتباهات گذشتهام درس گرفتم . از نوع نوشتنم در گذشته درس گرفتم . تصمیم گرفتم وبلاگی نزدیک به سلیقه امروزی خودم بنویسم . نه شبیه به ۱۰ سال پیش خودم . نه شبیه به وبلاگهای رایج که در سرویسهای وبلاگنویسی حضور دارند . تصمیم گرفتم اگر وبلاگی را میخوانم، آن وبلاگ یک وبلاگ جاندار باشد نه مانند وبلاگهای به دردنخوری که در سرویس بیان به وفور یافت میشوند . برای خودم لینکهایم را جمع آوری کردم و تصمیم گرفتم هدفدار وبلاگ بخوانم . دیگر به هیچ وبلاگی از دوستان سر نزدم و بیشتر وقت خودم را برای تولید محتوا قرار دادم . دیگر هرگز قصد بستن این وبلاگ را ندارم و دوست دارم با همین وبلاگ به جشن سی سالگی وبلاگنویسی خودم برسم . اکنون هم مشغول نوشتن هستم . روایتهایم از زندگی روزمره و گاهی با چاشنی آموزش و تکنولوژی . از این وبلاگ امروزم لذت میبرم و درست همان چیزی است که دوست داشتم داشته باشم . بعد از حذف چندین و چند وبلاگ و جمع کردن ۱۵ سال تجربه (و شایدم بیشتر) امروز به این وبلاگ رسیدم . امیدوارم که بتوانم مطالبی را بنویسم که نظر مخاطبان و همفکران خودم را به خودم جلب کنم . و قصد دارم این وبلاگ را ادامه دار تا دهها سال نگاه دارم . بنویسم و بنویسم . من با نوشتن زنده ام . من با ساختن زنده ام . با ساختن است که فکر میکنم به درد میخورم . وقتی که میسازم فکر میکنم که وجود دارم و مفید هستم و هستم . پس این راه را تا زمانی که ذهنم برای تفکر و دستم برای نوشتن و روحم برای ادامه دادن باشد، جلو خواهم رفت و ادامه خواهم داد.
درسهای این پست
- وبلاگ بنویسید . اگر وبلاگ بنویسید چیزی از دست نمیدهید ولی اگر ننویسید خیلی چیزها از دست میدهید
- وبلاگ بخوانید. نخواندن وبلاگ شما را به افول میرساند. وبلاگ خوب هم زیاد داریم. هر وبلاگی را نخوانید. کلی هم وبلاگ بد داریم.
- اگر یک وبلاگی را باز کردید حدالمقدور آن را حذف نکنید . نوشتن را در همان وبلاگ ادامه بدهید تا ضرر نکنید . تعویض آدرس وبلاگ مخاطبانتان را میریزاند. اگر وبلاگی را ایجاد کردهاید تا همیشه در همان جا بنویسید.
- همیشه با انگیزه بنویسید و بنویسید
- کپی نکنید و از خودتان بنویسید .
- محتوای خوب تولید کنید نه محتوای تجاری و کثیف
- وقتی که تصمیم به نوشتن گرفتید تا زمانی که نوشتن هست بنویسید
- همیشه یک کار را انجام دهید . همزمان در زمینه تولید محتوا ده کار را به عهده نگیرید. کیفیت کارتان افت خواهد کرد
- ایدههای نو هیچ وقت تمام نمیشوند. فقط بایستی استراحت به ذهنتان بدهید.
پایان متن
چقدر عالی و دلنشین بود. 🙂
متشکرم از لطف و مرحمت شما
از خوندنش خیلی لذت بردم (:
توی پیوندهای روزانه هم گزاشتم شاید به نظر فرد دیگه ای هم خوشش اومد.
نظر لطف شماست
خیلی ممنونم که در پیوندهای روزانه وبلاگتان قرار دادید.
کیف کردم هاتف 🙂
اره من این لینکو از پیوندای علیرضا اهنی پیدا کردم
ممنون واسه اینکه هستی و هنوز اینجا رو حذف نکردی
مرسی که نظر دادی
فقط اونجاش که اون خانم خارجیه به بابات گفت مگه وکیل پایه یک وقت داره برا چت
منرو به شدت بفکر فرو برد چند روزه از خوندندمطلبت میگذره ولی این جمله عجیب توذهنم هی تکرار میشه
خیلی حرف حکیمانهای بوده واقعا :))))))
باید بهش عمیق فکر کنی
مرسی که نظر گذاشتی برام عزیز
تمام سرگذشت رومطالعه کردم. وواقعالذت بردم ازخوندنش توی قسمت درس های این پست نوشتیدوبلاگ بخوانیداماهروبلاگی نه وبلاگی که ارزش خوندن داره!من فکرمیکنم این نوشته این پست واین وبلاگ شماارزش خوندن داره ودرطی تجربه هایی که درتمام این سال هاکسب کردیددراین زمینه متبحرشدین.
این پست بایه بارخوندن بنظرم برای منِ خواننده کافی نیست وبایدبیشتربخونم چون درس های زیادی میتونم ازاین پست بگیرم.قبل ازاین چون به اندازه ایی نبودم که بتونم بنویسم پدرومادرم برام وبلاگ مینوشتن اما۴سالی میشه که خودم مینویسم گرچه فکرمیکنم که بایدبیشتروبیشتریادبگیرم وهنوزهم من تازه کارم.
موفق باشید.
خیلی ممنونم زی زی گولوی عزیز
خیلی خوبه که خودت هم نوشتن رو شروع کردی. آفرین بهت و نظر لطفت هست به من برای نوشتن این نظر
امیدوارم که به نوشتن ادامه بدی و یک روز به ۱۷ سالگی وبلاگنویسیت برسی 🙂
باز هم سر بزن 🙂
افرین به قلم و پشت کار شما.
مطالب رو خیلی کامل وبا حوصله مینویسید که عالیه.
ان شالله تا ۱۲۰ سالگیت همینظور وبلاگ نویسی کنی خخخخ
مرسی محمد عزیز . انشالله بنویسم تا ۱۲۰ سالگی ..
مرسی از انرژیت بهم .. دارم سعی میکنم بیشتر بنویسم و بیشتر بپردازم.